هانای عزیزمهانای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 23 روز سن داره

دنیای شگفت انگیز از جنس هانا

روزهای دیدنی یک ماهگی

روزهاو شب ها در کنار تو با همه سختی ها با همه خوشی ها با همه بی تجربگی ها می گذرد و من در کنار تو با حضور تو هر روزقدرتمندتر می شوم شب هایی که هر دوساعت بیدار میشدم  تورا در آغوش بگیرم وشیرت بدهم روزهایی که تمام وقتم را در کنار تو میگذراندم شب هایی که با کوچکترین صدایت بیدار میشدم روزهایی که برای متوجه کردنت به خودم باهات صحبت می کردم همه و همه را دوست دارم زردی ات خوب خوب نشد ولی به آرامی کم وکم می شد بعداز گذشت یک هفته وچند روز بالا اوردنت بعد از خوردن شیر شروع شدچندین بار پیش پزشک رفتیم قطره های مختلفی می خوردی ولی می گفتند به خاطره خوردن زیاد شیر وکوچک بودن معده برمیگرداند به مرور که بزرگتر شود خوب می شود. حمو...
25 ارديبهشت 1393

صدایی از جنس کبوتر

روزهایی که تو را به خاطر زردی در دستگاه می گذاشتیم را از یاد نمی برم بسیاربرایم سخت بود ولی در این دو روز چیزی که من را کمی آروم می کرد صدای دوست داشتنی تو بود دختر عزیزم . ان وقت متوجه شدیم که درزمانی که خوابی نفس هایت یک صدای دل نشینی می دهد با دقت گوش می کردیم دیدیم بله درست است شبیه کبوتر ها اونم از نوع کبوتر قمری صدا می دهی خیلی خندیدیم و من همیشه عاشق این صدا بودم اخه خیلی بهم ارامش می داد. سپاسگذاری و شکرگذاری  مخصوص همان خدایی که  زندگی را زیبا آفرید 
10 ارديبهشت 1393

حس پدرانه

همانطور که حس مادرانه من فعال شده بود و با تمام قوا در کنار هانا بود حس دیگری را که در کنارم می دیدم و من و هانا را همراهی می کرد حس پدرانه بابایی بود اورا می دیدم که : به آرامی موهایت را شونه میزند به زیبایی تو را نگاه می کند به قشنگی تو را بغل می گیرد همه فکر و ذهنش تو بودی دختر بابایی از همون روزهای اول یاد گرفت که پوشک تورا عوض کند و تو را در دستشویی بشورد با اینکه اولین بار برایش سحت بودولی این کار را کرد کم کم عاشق شستنت شد تا مدت ها او تورا می شست و من پوشکت را عوض می کردم... خدایی خیلی با حوصله و با دقت این کاررا انجام می دادمن واقعا او را تحسین می کنم. هرجا بیرون قرار بود بریم او مارا می برد دکتر, بیمارستان, بهد...
1 ارديبهشت 1393
1